درباره‌‌ی پروفسور عاشق

اميدوار از اينکه انگشت‌ها و کف دستش تاول نزده باشند، با احتياط انگشت‌ها و کف دستش را با حول? ظرف خشک مي‌کند. لحظه‌‌اي درنگ مي‌کند تا انگشت‌هايش را تکان دهد، دو بار ديگر حوله را آرام روي دستش مي‌گذارد و بعد فکر مي‌کند در آشپزخانه چکار داشته. پيش از اينکه به ياد بياورد که قرار است به خواهرش تلفن بکند، تلفن زنگ مي‌خورد. گوشي را برمي‌دارد و مِن‌مِن کنان با احتياط مي‌گويد: بله. بالاخره به ياد مي‌آورد براي چه آنجاست، با خود مي‌گويد: خواهرم، و حالا ساعت از ده گذشته و نتوانسته به خواهرش زنگ بزند، بي‌ترديد انتظار دارد که نائومي آن سوي خط باشد، خواهر کوچک بداخلاقش که حتما حرفش را با سرزنش او که دوباره يادش رفت بهش تلفن بزند آغاز مي‌کند، اما وقتي صداي پشت خط را مي‌شنود، معلوم مي‌شود نائومي نيست، مردي ناشناس با صدايي ناآشنا بريده بريده براي دير آمدنش عذرخواهي مي‌کند. باومگارتنر مي‌پرسد، دير براي چه؟ مرد مي‌گويد:« براي خواندن کنتور. قرار بود ساعت نُه آنجا باشم، خاطرتان هست؟» نه، باومگارتنر به خاطر نمي‌آورد، وقتي فکر مي‌کند قرار بود مأمور شرکت برق ساعت نُه آنجا باشد، لحظه‌اي از روزها يا هفته‌هاي گذشته را به ياد نمي‌آورد.

آخرین محصولات مشاهده شده