درباره‌‌ی پرواز کن کوتی کوتی (قصه های کوتی کوتی کتاب چهارم)

کوتي کوتي خيلي دلش مي‌خواست پرواز کند. به مگس گفت: آخه تو چطوري پرواز مي‌کني؟ مگس وز... وز... وز خنديد و گفت: اين يک راز است. به زنبور گفت: آخه پرواز چه‌طوري مي‌شود؟ زنبور زير... زير... زير خنديد و گفت: پرواز يک راز است. کوتي کوتي به مامانش گفت: چرا ما نمي‌توانيم پرواز کنيم، آخه؟ مامان کوتي کوتي حوصله نداشت: آخه ما بالمان کجا بود بچه؟ باباي کوتي کوتي گفت: اگر هم بال داشتيم، حالمان کجا بود بچه؟ کوتي کوتي گفت: آخه من دلم مي‌خواهد پرواز کنم. آخه! جوابش يک چيز بود: «بي‌خيال کوتي کوتي! ما حوصله نداريم.»

آخرین محصولات مشاهده شده