درباره‌‌ی وهم سبز

تن و جان و قلبم يك‌پارچه آه شد. دلم لرزيد تا گريزي به گذشته‌ها نزنم؛ اما همين كه قدمي برداشت تا سمت اتاقش برود همين كه دست نسيم‌ـنامزدش‌ـ در دست مردانه‌ي او قفل شد همين كه با چشم و ابرو‌هايي در هم كشيده شده سر تا پايم را برانداز كرد، نشد كه گريز نزنم! خرده نفسي و خرده بغضي، بيخ گلويم را چسبيد و طوفاني آبي‌هايم را به تلاطم كشاند. صداي گيتار لحظه‌اي خاموش نشد و همين‌طور صداي مردي كه گذشته‌اي بوي عطر تلخش را هنوز داشت! در همان تاريك و روشني با حنجره‌اي كه پر از لابه و حيرت بود، زير لب زمزمه كردم: من مي‌خوام خاطراتمون‌رو دوباره داشته باشم.

آخرین محصولات مشاهده شده