درباره‌‌ی همه زیبایی‌های غم‌انگیز

... آرتور ساك باشگاهش را انداخت و دو قدم عقب رفت. نبضش تند مي‌زد و خون در دستانش منجمد شده بود. هميشه قبل از مبارزه هم اين حال به او دست مي‌داد. بعد صداي خودش را شنيد، ندايي از درونش قاطعانه وادارش مي‌كرد درگير شود، بدون اين‌كه چاقو بخورد، با ضربه‌هاي تركيبي و سريع و دقيق... آرتور انگشتانش را محكم مشت كرد. اما بعد چيزي ديد كه انتظارش را نداشت...

آخرین محصولات مشاهده شده