درباره‌‌ی همسفر گریز

تمام شده بود! به همين راحتي و بدون اين‌كه كسي حتي بفهمد ميان مهمان‌هاي شاد و سرخوش آن شب، كسي پشت لبخندش، براي آرزوهاي ديرينش قبري مي‌كند. نفس چه‌قدر زيبا شده بود... چه‌قدر آرام... چه‌قدر دست نيافتني: وقتي لب‌هايش تكان خورد بله و چه‌قدر آرام، با همان بله‌ي رضايت، براي فكر كردن و حتي خيال‌پردازي آرتين هم ممنوع شد! حالا بايد جلو مي‌رفت و زل مي‌زد توي آشنا‌ترين چشم‌هاي زندگي‌اش و باز لبخند مي‌زد: با همه‌ي احساس خفگي و حسرت و تهي‌شدن وجودش از هواي نفس، لبخند مي‌زد و مرگ آرزوهايش را تبريك مي‌گفت. زمزمه كرد: توخوشبختي، همين بسه براي من! و گرم شد!

آخرین محصولات مشاهده شده