درباره‌‌ی همسری در طبقه بالا

دختري آواره و تهي‌دست به نام جين خيلي اتفاقي مرد زندگي و روياهايش را پيدا مي‌کند؛ آن هم در خانه‌اي اشرافي در يک محله بالاي شهر. او وارد زندگي انسان‌هايي مي‌شود که اصلا آن ها را نمي‌شناسد. جايي که رازهايي بزرگ و سربه مهر و تکان‌دهنده وجود دارد. روي کاناپه نشسته‌ام؛ نگاهي به او انداختم. تازه ده دقيقه است به خانه رسيدم. انتظار نداشتم امروز بعدازظهر جان را ببينم. او در کليساي محلي کارمند اداري است و علاوه‌ برآن، با گروه کر جوانان در کليسا همکاري مي‌کند. نمي‌دانم دقيقا چه کاري مي‌کند چون خيلي کليسا نرفتم. ساعت‌هاي کاري او با من يکي نيست براي همين زياد او را نمي‌بينم. اولين بار است که خانه آمدم؛ او هم اينجاست. وسط آشپزخانه ايستاده و ظرف ماست من در دستش مشغول خوردن است. هميشه غذاهاي من را مي‌خورد؛ برايش هم مهم نيست اسمم را با برچسب روي آن‌ها چسباندم و...

آخرین محصولات مشاهده شده