درباره‌‌ی نیلی در شهر سوخته (نامه‌های نیلی)

اتفاق خيلي غم‌انگيزي افتاده است. سورنا و سارا هر دو گريه مي‌كنند. حتي هانا كوچولو هم با ديدن گريه آن‌ها گريه‌اش گرفته است. پستانكش را با دو تا دنداني كه تازه درآورده، مي‌جود و جيغ مي‌زند. بابا و مامان كم‌كم دارند از دست گريه‌هاي بچه‌ها ديوانه مي‌شوند. بابا يكهو مي‌گويد:«گوش كنيد. فكر كنم صداي زنگوله‌اش را شنيدم.» همه ساكت مي‌شوند. اما فقط صداي موج‌هاي دريا مي‌آيد و جيغ مرغ‌هاي دريايي و غرش موتور قايق‌ها. بابا دست‌هايش را مي‌كوبد بغل پاهايش و مي‌گويد:«گشتن بي‌فايده است. نيلي براي هميشه گم‌شده. زودتر برويم.» سارا با اين حرف بلندتر گريه مي‌كند و مي‌گويد:«حتما تو دريا غرق شده. گربه‌ها آبشش ندارند كه. حتما خفه شده...»

آخرین محصولات مشاهده شده