درباره‌‌ی نگی نگران

نگي هميشه نگران بود. وقتي مي‌خواست به پياده روي برود، نگران بود كه باران ببارد. مادر مي‌گفت :«كه امروز هوا آفتابي است!» آن وقت نگي نگران مي‌شد كه آفتاب پوستش را بسوزاند. بعد هم كرم ضدآفتاب را روي صورتش خالي مي‌كرد...

آخرین محصولات مشاهده شده