درباره‌‌ی نگو نمی‌توانم

يك روز محمد به او گفت: بيا تا نقاشي يادت بدهم. محمد گفت: باشد. رفت دفتر نقاشي و مدادهايش را آورد. پدرش گفت: بلدي خانه بكشي؟ محمد گفت: نه. پدر گفت : خيلي خوب، من يادت مي‌دهم. بعد، اين نقاشي را كشيد: يك مدادا به دست محمد داد. گفت: تو هم بكش. محمد گفت نمي‌توانم. سختت است.

آخرین محصولات مشاهده شده