ساناي نوزده ساله تنها در پي آرامش است؛ گوشه‌اي بنشينيد و نوشيدني‌اش را بنوشد. او و گرتي دوست دارند بيش‌تر از عشق صحبت كنند تا سياست، اما در فرانكفورت دهه‌ي 1930 ميلادي، سياست چيزي نيست كه شما بتوانيد از آن فرار كنيد. هيتلر به شهر آمده و ماشين‌آلات نظامي‌اش تمام خيابان‌هاي فرانكفورت را بسته‌اند. حالا اوضاع هر روز پيچيده‌تر مي‌شود: از گرتي و معشوقه‌ي يهودي‌اش گرفته كه بايد راهي براي فرار ااز چنگ ارتش نازي پيدا كنند تا برادر سانا كه نوشته‌ها و اشعارش در ليست سياه رايش سوم قرار گرفته... و خود سانا كه مرگ، خيانت و حقيقتي تلخ از زندگي در دوره‌اي كه معصوميت و عشق از رخت بربسته را نظاره‌گر است. داستان اين كتاب، داستان روياهاي طاعون‌زده‌ي نسلي‌ست كه حزب نازي آلمان ذره‌ذره‌ي وجودشان را به خاك و خون كشيد.