درباره‌‌ی نامه‌های سیاه

چرا؟ چرا از چشمت افتاد؟ صداي نفسش شبيه آن بود: -چشم و چراغ يکي ديگه شد. کي اين قطره‌هاي اشک، سرگردان صورتم شده بودند؟ براي چه اشک مي‌ريختم؟ مگر چه شده بود؟ يکي بي‌خبر بود و دل‌بسته بود و بي‌آن‌که بفهمم رفته بود. من کجاي اين قصه بودم؟ دستم را با حرص روي صورتم کشيدم. اتفاقي در گذشته افتاده بود. بي‌اطلاع من و در همان گذشته هم تمام شده بود. در يک ماضي بعيد و در حال ساده من هيچ اثري از آن ماضي بعيد جز همين لحن خش گرفته او باقي نمانده بود.

آخرین محصولات مشاهده شده