درباره‌‌ی مواجهه با کوه یخ در اتاق شماره 4 (روایت های اعضای یک گروه درمانی تحلیلی از جلسات فردی و گروهی به کوشش سین. زمانیان)

قبرم رو کنده بودم، منتظر بودم جنازه بشم برم توش. جاي خوابم يک در دو بود، تازه دستامو هم ميذاشتم روي سينه م مي خوابيدم که مبادا بخوره زمين و آلوده بشه. انگاري که توي تابوتم. تصور اين که پشه اي به صورتتون بخوره و توي اون لحظه زندگيتون رو تموم شده بدونيد چقدر براتون ملموسه؟ يا تا حالا ته به کوچه بن بست و تنگ و شلوغ گير کردين؟ آدما تو رفت و آمد، يهو به سمتت بيان و تو ندوني بايد چطور از بينشون عبور کني که ذره اي بهت برخورد نکنن. نفستون از اضطراب بند بياد و فقط اون لحظه دلتون بخواد يه تفنگ داشته باشين و خودتونو خلاص کنين و بميرين که حتي جريان هواي ناشي از حرکتشون بهتون نخوره؟ هميشه دلهره داشتم همه جا برام تاريک و محو بود ، انگار صدام به گوش کسي نمي رسيد يادم مياد توي يکي از جلسات گروه براي اعضاء تعريف کردم که اولين جلسه فردي که اومدم، نيومده بودم که بمونم، اومده بودم به خودم بقبولونم که هيچ راهي برام نمونده و تمومش کنم، تمومش کنم و برم تو قبرم. آخه بدبخت تو با اين وضع، با اين خونواده پر از بحران، دکتر چي ميخواد بهت بگه بگه دنيا قشنگه، بگه آدما تميزن؟ نه، اينا رو نگفت..

آخرین محصولات مشاهده شده