درباره‌‌ی من پیغام‌رسانم

به نظر مي‌آيد همه‌ي رفيق‌هايم بچه زرنگ‌اند. نپرسيد چرا. مثل خيلي چيزهاي ديگر، همين است كه هست. به هرحال هفت تير‌كش به جنب و جوش مي‌افتد. انگار چيزي از زير پوستش غليان مي‌كند و از جوراب زنانه‌ي روي صورتش رد مي‌شود. غرغري مي‌كند و مي‌گويد: «ديگه حالم داره از اين وضع به هم مي‌خوره». صدايش دارد از بين لب‌هايش بيرون مي‌آيد. ولي باعث نمي‌شود "مارو" دهانش را ببند. مارو ادامه مي‌دهد: به نظرم با هم مدرسه مي‌رفتيم، يا يه چيزي توي اين مايه‌ها. هفت‌تيركش با حالتي عصبي مي‌گويد: «دلت مي‌خواهد بميري نه؟» مارو توضيح مي‌دهد: «خب راستش، من فقط مي‌خواهم پول پاركينگ ماشينم رو حساب كني. اون توي محوطه‌ي پونزده دقيقه‌ايه. تو هم كه من رو اينجا نگه‌داشته‌اي.» هفت‌تير را به طرفش مي‌گيرد: «معلومه كه نگه‌داشته‌ام.» «لازم نيست اين‌قدر خشونت به خرج بدي.» با خودم فكر مي‌كنم: اي خدا الانه كه مارو بميره، الانه كه يك گلوله توي گلوش شليك بشه.

آخرین محصولات مشاهده شده