درباره‌‌ی مشت بر پوست

سوز سردي مي‌آمد، باد نرم و يخ‌زده‌اي روي قبرها مي‌وزيد. شب پيش گردي از برف روي قبرها و درخچه‌ها نشسته بود. مادر توي مقبره خصوصي روي منقل خاكه زغال خم شده بود و با چشم‌هاي از حال رفته قبرستان را نگاه مي‌كرد كه خلوت بود، سوت و كور بود. در دوردست شهر را نگاه مي‌كرد كه خلوت بود، سوت و كور بود. در دوردست شهر را مي‌ديد كه خوابيده بود، با خودش حرف مي‌زد: هيچ‌كس نمي‌آيد، هيچ‌كس نمي‌آيد كه به مرده‌اش سر بزند.

آخرین محصولات مشاهده شده