پدر تامي فريزر ازدواج كرده. حالا تامي يك مادر جديد دارد. و به مدرسه جديدي هم مي‌رود مدرسه راهنمايي بل ولي. او از مدرسه بدش نمي‌آيد اما دوست پيدا كردن برايش سخت است. مدرسه تازه‌اش خيلي بزرگ است و به آساني در آن مي‌توان گم شد و اين دقيقا چيزي است كه اتفاق مي‌افتد. تامي گم مي‌شود. در هزار توي كلاس‌هاي خالي و همين موقع صداهايي مي‌شنود. صداي بچه‌اي كه گريه مي‌كند و كمك مي‌خواهد. صدا از پشت ديوارهاي كلاس مي‌آيد.