درباره‌‌ی محاصره و طوفان (گریشا 2)

وِرهادِر پهلوگاهش را يافت. پل تخته‌اي را پايين آوردند. کارگران بارانداز و خدمه با فرياد به هم خوش‌آمد گفتند، طناب‌ها را بستند و محموله را آماده ساختند. پسر و دختر اسکله‌ها را از نظر گذراندند و ميان جمعيت دنبال يک نظر ديدن جامه‌ي سرخ قلب‌دران‌ها يا آبي احضارگران و دنبال برق خورشيد روي تفنگ‌هاي راوکايي گشتند. زمانش بود. پسر دست در دستش برد. پس از روزها سروکار داشتن با طناب‌ها، کف دستانش زمخت شده بود و پينه‌بسته. پايشان را که روي تخته‌هاي اسکله گذاشتند، زمين انگار زيرشان جنبيد و غلتيد. ملوانان زدند زير خنده و فرياد کردند: «واروِل، فنتومن!» پسر و دختر جلو رفتند و در دنياي تازه، نخستين گام‌هاي لرزانشان را برداشتند. دخترک در دل به درگاه هر قديسي که امکان داشت گوش بدهد، دعا کرد که خواهش مي‌کنم، بگذار در امان باشيم. بگذار در خانه باشيم.

آخرین محصولات مشاهده شده