تو اي مادرِ زمين،
تو اي سپيده صبح، و شما اي کوهها!
از چه رو شما زيباييد؟ من نميتوانم دوستتان بدارم.
و تو اي چشم درخشان کيهان،
که بر همگان باز ميشوي
و همگان را شور و شادي ميبخشي،
تو در دل من نميآويزي.
و شما، اي صخرههايي که بر لب پرتگاه مهيبتان ايستادهام،
و از بلنداي آن
کاجهاي تنومند کنار سيلاب زير پايم را
چون بوتههايي خرد ميبينم.
اکنون که تنها يک خيز، يک تکان،
و حتا يک نفس،
سينهام را به سينه سنگي درههايتان خواهد فشرد
تا جاودانه در آغوشتان بيارامم،
چرا درنگ کنم؟