درباره‌‌ی لاوکرفت (علیه جهان علیه زندگی)

لاوکرفت که خود ستاينده‌ي کانن دويل بود نيز توانست اسطوره‌اي همان اندازه محبوب و به همان مقدار سرزنده و وسوسه‌انگيز بيافريند. مي‌شود گفت که هر دوي آنها استعدادي شگرف در قصه‌گويي داشتند. بله، ولي چيز ديگري هم بايد در کار باشد. الکساندر دوما و ژول ورن هم قصه‌گوياني ميان حال نبودند. ولي هيچ بخشي از آثارشان به پاي کارآگاه بزرگ خيابانِ بيکِر نمي‌رسد. البته داستان‌‌هاي شرلوک هلمز حول محور يک شخصيت مي‌گردند، حال آنکه لاوکرفت ما با يک انسان مشخص واقعي روبرو نيستيم. قطعاً اين تمايزي (بسيار) مهم است، اما تمايزي حقيقتاً بنيادين به شمار نمي‌رود. مي‌توان آن را با تمايز بين اديانِ خدامحور و اديان بي‌خدا قياس کرد. تعريف – و حتي اشاره‌ي مستقيم – به خصلت حقيقتاً بنياديني که وجه اشتراک اين دو باشد (خصلتي که مي‌توانيم آن را به درستي ديني بخوانيم) همچنان دشوار است. تفاوت کوچک ديگري که مي‌توان بين اين دو تشخيص داد – تفاوتي که بيش از آنکه به تاريخ ادبيات مربوط باشد، تراژدي‌اي شخصي است ـ آن است که کانن دويل از مجال کافي براي تامل بر اين نکته برخودار بود که او در حال آفرينش يک اسطوره‌ي حقيقي است، اما لاوکرفت چنين بختي نداشت. تلقي راستين او هنگام مرگ اين بود که جهانِ مخلوقش نيز همراه با خودش خواهد مرد. البته او مريداني هم داشت، اما وقعي به آنان نمي‌گذاشت. با نويسندگان جوان (بلوخ، بلکنپ، لانگ و …) مکاتبه مي‌کرد، اما هيچ‌گاه قاطع نصيحتشان نمي‌کرد که همان راهي را بروند که او رفته است. لاوکرفت هيچ‌گاه نقش استاد با الگو را نپذيرفت. او کوشش‌هاي اوليه‌ي شاگردانش را در راه داستان‌نويسي با ملاحظه و فروتني مثال‌زدني ارج مي‌نهاد. برايشان دوستي حقيقي بود: فروتن باملاحظه و مهربان؛ اما نه يک مرشد فکري.

آخرین محصولات مشاهده شده