درباره‌‌ی قصه های تصویری از منطق الطیر (مجموعه 12 کتاب)

روزي از روزها، سلطان مسعود با لشکريانش براي گردش و تفريح به دشت و صحرا رفته بود. در ميانه ي راه شاه از لشکرش جدا شد تا به تنهايي به گشت و گذار بپردازد. مثل باد با اسبش مي تاخت و به اين طرف و آن طرف مي رفت. همين طور که مي رفت، به دريايي رسيد. در ساحل دريا، آرام آرام مي رفت و به آن درياي بي کران نگاه مي کرد. از دور پسر کوچکي را ديد که کنار سنگي نشسته بود و داشت ماهي مي گرفت. قلابش را در آب انداخته بود و به هيچ کس و هيچ جا توجهي نداشت. سخت مشغول کارش بود. شاه کمي جلوتر رفت و از نزديک به او نگاه کرد. خيلي غمگين به نظر مي رسيد. در دنياي خودش بود. حتي متوجه صداي اسب هم نشده بود.

آخرین محصولات مشاهده شده