درباره‌‌ی قاشق‌هایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم

به خودم گفتم: دارم مي‌ميرم و هر روز و هر لحظه پيش خدا خواهم بود. خدا را پيرمردي خرفت و عصباني با موهاي آشفته تصور مي‌کردم که پتويي راه‌راه دور خودش پيچيده است. يادم مي‌آمد انگار قبلاً توي کتاب مقدس خوانده‌ام که پاهايي از جنس بُرنز دارد. پيش خودم فکر مي‌کردم بهشت جاي راحتي نيست و از تخت‌خواب، آتش، خورشيد، کتاب و غذا خبري نيست؛ آنجا همه‌چيز در حال سکون است و برگ درخت‌ها با وزش باد تکان نمي‌خورد؛ موسي هم آنجاست و آن پاهاي ترسناک بُرنزي. خطاب به خدا گفتم: "لطفاً من رو نبر به بهشت. بذار توي قبرم بمونم و آرامش داشته باشم." اما مي‌دانستم همچو چيزي را قبول نمي‌کند. بايد به‌خاطرِ همي گناهاني که مرتکب شده بودم مجازات مي‌شدم، اين بار گفتم:خدايا لطفاً بذار زنده بمونم و توي همين دنيا تاوان کارهام رو بدم. بعدش هم وارد بهشت نشم و همون‌جا توي قبرم آروم بخوابم." کامينز، هنرمند متخصص دوري رکود اقتصادي، به فقر فلج‌کنندي آن دوره، جنسيت‌زدگي لندن و آدم‌هاي نامتعارف و حاشيه‌اي نگاهي عميق دارد. بخش اعظم داستان درباري توالد و تناسل، کارِ خانه و ايجاد شدن فرصت‌هاي اقتصادي است، اموري که فمينيست‌هاي معاصر آن‌ها را مسائلي در زميني عدالت و برابري دانست.

آخرین محصولات مشاهده شده