فيگي دو تا مشکل دارد. يکي اسم غيرعادي‌اش؛ هيچ‌کس در غنا چنين اسم عجيبي ندارد. مشکل ديگرش اين است که مادربزرگش مريض است و احتياج به دارو دارد. براي مشکل اول کار چنداني نمي‌شود کرد، اما شايد بتوان براي بهترشدن حال مادربزرگ چاره‌اي انديشيد؛ بنابراين فيگي يک روز صبح زود با کيف مدرسه‌اش که در آن يک نصفه نان، دو تا سيب، صابون و مسواک، يک پتو و يک دست لباس اضافي است، به همراه بزش، کوامي، راه مي‌افتد تا به آمريکا برود و داروي مادربزرگش را گير بياورد.