درباره‌‌ی فردای پس از تنهایی

- يه جوري... انگار... اين پايينش شاده ولي... بالاش نه! دو نفر بافتنش؟! وقتي مرد ناگهان سرخوشانه خنديد به نظر متين آمد صورتش با خنده جوان‌تر مي‌شود. مرد، چشم‌هايي نافذ داشت با همان جاذبه خاصي كه همه مديران و مردهاي قدرتمند دارند. خنده‌اش هيچ از ترس متين كم نكرد. - آفرين... اما نه! بافنده‌اش دو نفر نبودن. مي‌دوني قيمت اين گبه چقدره؟ متين هيچ تصوري از قيمت آن گبه كهنه نداشت و فقط نامحسوس سري بالا انداخت كه يعني نمي‌داند. - بيشتر از اوني كه فكرش رو بتوني بكني! اين گبه رو يه دختر جوون ايلياتي بافته. نصفش رو قبل از ازدواجش بافته و نصفه ديگه‌اش بعد از ازدواج... متين دوباره به گبه خيره شد و نفهميد چرا اشك در چشم‌هايش حلقه بست.

آخرین محصولات مشاهده شده