درباره‌‌ی ارثیه پدربزرگ (عملیات ایگوانا 1)

ترمزدستي و چراغ‌راهنما اسم دو تا وسيله توي ماشين نيستند، آن‌ها دو تا دوست هستند که قرار است به کمک هم مأموريت بزرگي را انجام بدهند؛ گرفتن ارث و ميراث بابابزرگ پول‌دار از يک بزمجه! فکر کنم اين‌‌جا ديگر ته خط است (اين جمله مال يک فيلم است، ولي درمورد من واقعيت دارد). اين زيرزمينِ زشت، با کلي وسايل زشت و کتاب‌هاي زشت و در‌وديوار زشت، حق من نبود. مني که اين‌همه بي‌گناهم! اما از يک چيز مطمئنم؛ بزمجه‌ي بابابزرگ هم دقيقًا يک جايي توي همين خانه است، بزمجه‌ي بي‌مصرفي که معلوم شد اصلاً بزمجه نيست و من به‌خاطرش دارم جانم را از دست مي‌دهم. اي کسي که بعد از من اين نوشته‌ها را مي‌خواني! ماجراي واردشدنم را به اين شهر و بعد به اين خانه، از اول تا اين لحظه (که احتمالاً لحظات آخر است)، در قسمت‌هاي سفيد کتاب‌هايي که اين‌‌جاست برايت مي‌نويسم تا بداني که زنداني‌شدن و مردن حق من نبود. هرچند، وقتي مرده باشم دانستن و ندانستن تو هيچ کمکي به من نمي‌کند. حداقل اگر آن بزمجه‌نما را ديدي، اول نجاتش بده بعد هم گم‌وگورش کن!

آخرین محصولات مشاهده شده