درباره‌‌ی عارف و کیسه زر (قصه های تصویری از زهرالربیع 7)

عارفي براي ديدن دوست قديمي اش ميخواست به شهر ديگري برود. صبح خيلي زود بلند شد و نان و خرمايي براي توشه راه برداشت کيسه ي زري را که در خانه داشت، در جيبش گذاشت و گفت همراه خودم ببرم بهتر است خانه خالي است و دزدها هم انصاف ندارند و راهي سفر شد....

آخرین محصولات مشاهده شده