درباره‌‌ی طلوع دلتنگی

دست و پايش رعشه گرفته اند. دل پرسيدن ندارد. دلش را ندارد که اسم صاحبان حلقه را بپرسد. دلش را ندارد به طرف رستم برگردد و بپرسد مراسم عقد چه کساني؟ اما رستم خودش دست به کار مي شود. -ترگل و سبحانم ديگه خيال شون راحت شد. مونده يه مراسم عروسي. چشمانش آنقدر نفوذناپذير شده که نمي توان چيزي را فهميد. حالت صورتش کاملا عادي است و همين رستم را مي ترساند. همين چندوقت پيش بود که به خاطر ترگل، کل اين اتاق را کن فيکون کرد و حالا خبر ازدواجش را شنيده و اينگونه آرام مي رود، ترسناک است. اصلا کجا مي رود؟

آخرین محصولات مشاهده شده