درباره‌‌ی طلاهای این شهر ارزانند

نگاهش كردم و او بازويم را كشيد و به سينه‌اش سنجاق شدم. در اين فضاي اندك في مابينمان، مي‌شد دانه به دانه نفس‌هايش را شمرد. اين مرد، فارغ از عطرهاي خارجي گران قيمتش، دنيا به دنيا بوي تن داشت. از آن‌ها كه آدم مي‌خواهد با آن، دم‌هاي عميق بگيرد. بازدم ندهد. حس كند زنده است. اصلا آدم گاهي دلش مي‌خواهد، خفه شود اما بازدم اين عطر را تحويل هوا ندهد. اصلا كاش مي‌شد، اين مرد را همين جا نگه‌ داشت. در لوكيشن سنجاقيت من به سينه‌اش. كاش مي‌شد...

آخرین محصولات مشاهده شده