درباره‌‌ی صفورا اره و غلام بهونه‌گیر (عاشقیت در 7 روز) قصه‌های فراموش شده 10

صفورا بيست و دو ساله بود. بيست دو سالگي كلافه‌اش مي‌كرد. ننه‌اش مدام به او مي‌گفت كه ديگر پير شده. صفورا مي‌دويد جلوي آينه، خودش را تماشا مي‌كرد. گيس‌هايش هنوز سياه و براق بود، شبيه مار‌هاي وحشي كه از همه جاي سرش آويزان باشند، نه مثل موهاي پنبه‌دانه‌اي ننه‌بزرگش. همه‌دندان‌هايش هم سر جايشان بودند. هر چند كج و كوله و زرد و سياه، اما بودند. تمام اين سال‌ها. عشق با او كاري كرده بود كارستان. هم اره‌تر شده بود، هم مهربانتر. هم غمگين‌تر، هم سرخوش‌تر، هم پرهياهو‌تر و هم تنها‌تر.

آخرین محصولات مشاهده شده