درباره‌‌ی شب تنهایی ماه

متحير و ناباور به سمت صدا چرخيد. سهند در چند قدمي او ايستاده بود. پلك زد تا اشك‌هايي كه همان لحظه در چشمش حلقه بسته بود، فرو بريزد و او چهره و قامت محبوبش را بهتر تماشا كند. شايد هم گمان مي‌كرد اين يك روياست. رويايي كه زود محو و نابود خواهد شد و براي ديدنش نبايد فرصت را هر چند كوتاه از دست داد. سهند نزديك شد و باز هم نزديك‌تر. با هر قدمي كه برمي‌داشت، حال نازنين بيشتر دگرگون مي‌شد. دستش را گرچه بي‌رمق، اما دراز كرد. مي‌خواست بودنش را حس كند. رعنا برخاست و بي‌صدا بيرون رفت. سهند به جاي او نشست و نگاه عميق و طولاني‌اش را به چشمان سبز نازنين دوخت.

آخرین محصولات مشاهده شده