درباره‌‌ی شاهزاده خانم و قورباغه

شاهزاده خانم هميشه به گوشه‌اي از جنگل مي‌رفت و با گوي طلايي که داشت بازي مي‌کرد. يک روز به طور اتفاقي گوي طلايي در برکه‌اي افتاد. شاهزاده خانم که خيلي به آن علاقه داشت شروع به گريه کرد که ناگهان صدايي شنيد. وقتي برگشت قورباغه‌اي را ديد. قورباغه به او گفت: «من گوي را برايت مي‌آورم، اما تو بايد من را دوست داشته باشي و همه‌جا با خودت ببري». شاهزاده‌خانم هم قبول کرد. اما به محض اين که قورباغه گوي را برايش پيدا کرد، به سمت قصر دويد و اصلا حواسش به قول و قرارش با قورباغه نبود. قورباغه هم پريد و پريد تا به قصر رسيد و شاهزاده خانم را پيدا کرد. در آن‌جا برايشان اتفاقات جالبي رخ داد که در ادامة داستان بازگو خواهد شد. اين افسانه به زبان ساده براي کودکان دو گروه سني «ب» و «ج» تهيه شده است.

آخرین محصولات مشاهده شده