درباره‌‌ی شاهزاده جنگل (کتاب برجسته)

مُگْلي با شنيدن صحبت هاي دوستان صميمي اش آهي کشيد و پيش خودش فکر کرد که اصلاً نيازي به محافظت آن ها ندارد. او خودش را يک جنگجوي باهوش مي دانست که مي تواند بهتر از باهيرا نقشه بکشد. مُگْلي منتظر فرصتي بود تا توانايي هايش را به همه ثابت کند. در همين وقت مُگْلي صداي زنگي را از بالاي سرش شنيد. آهسته و آرام به محلِّ صدا نزديک شد و سعي کرد بفهمد لاي درخت چه چيزي پنهان شده است. مُگْلي سرش را که بالا آورد يک سنجاب از روي درخت پريد و با خيالي راحت روي درخت بعدي فرود آمد. مُگْلي که از اين پرش سنجاب تعجّب کرده بود گفت: «مي خواهم اين کار را امتحان کنم.»

آخرین محصولات مشاهده شده