درباره‌‌ی سوسویی در تاریکی

فکر مي‌کردم مي‌دانم هيولاها چه هستند. وقتي دختري کوچک بودم آنها را سايه‌هايي مرموز تصور مي‌کردم که پشت لباس‌هاي آويزانم، زير تختم و در جنگل کمين مي‌کنند. موقع بازگشت از مدرسه به خانه زير نور داغ آفتاب حضور آنها را به صورت فيزيکي پشت سرم احساس مي‌کردم که به من نزديک‌تر مي‌شدند. نمي‌دانستم چطور اين حس را توصيف کنم فقط به نحوي مي‌دانستم آنجا هستند. بدنم مي‌توانست خطر را احساس کند مثل وقتي که قبل از قرار گرفتن دستي بي خبر روي شانه‌ات، پوستت مورمور مي‌شود؛ آن لحظه‌اي که متوجه مي‌شوي آن احساس تزلزل‌ناپذير، درواقع يک جفت چشم است که پشت شاخه‌ي درختان يا درختچه‌اي بزرگ کمين کرده و در جمجمه‌ات رسوخ مي‌کند. اما بعد برمي‌گردي و هيچ چشمي آنجا نيست...

آخرین محصولات مشاهده شده