درباره‌‌ی سفر در خواب

به مرغي مي‌مانم كه در ته آسمان ناگهان بال‌هايش بريزد و در ميان ستارگان، آويخته به تاريكي حيران بماند. ديگر نمي‌دانم دستواره در دست كيست اما مي‌بينم كه هر چه فروتر مي‌رود به جايي گير نمي‌كند، ژرفاي آب پايان ندارد. مي‌خواهم چيزي بپرسم نمي‌توانم. راهنماي روزگارديده فكر مرا مي‌خواند و جواب‌هايش را مثل سرماي بي‌زبان زمستان در من مي‌دمد. پيش از آن‌كه بگويم چه مي‌كني مرد، مرا به كجا مي‌بري؟ او فهمانده است كه «آب مي‌برد نه من.»

آخرین محصولات مشاهده شده