درباره‌‌ی سفرهای کینو 1

هرمس زيرلب گفت: «کينو. همه‌ مردم شهر مرده‌ان.» کينو ساکت بود و چشمانش هنوز به قبرهايي که ناپديد مي‌شد، خيره بود. «هرکسي هم که زنده مونده، مطمئنا از شهر رفته. اين شهر.. شهر مردگانه.» «شايد. ولي چرا؟» کينو برگشت سمت هرمس و انگار اصلا نگاهش به هرمس نبود و فقط در تاريکي‌اي که بيشتر و بيشتر مي‌شد ايستاده بود. انگار کينو تسخير شده بود؛‌مثل همان شهر تسخيرشده و باعث شد هرمس مضطرب بشود. هرمس گفت:‌ «ينزاي نيست اينجا بمونيم؛ بايد سريع اينجا رو ترک کنيم.» کينو سرش را به نشانه‌ منفي تکان داد و گفت:‌ «نه. ما امشب همين‌جا اتراق مي‌کنيم و فردا صبح مي‌ريم. هنوز سه روز نشده.» هرمس با شک و ترديد پرسيد: «دوباره؟ چرا هميشه بايد سه روز يه جا بمونيم؟» کينو لبخند بي‌رمقي زد و گفت:‌ «سال‌ها پيش با مسافري ملاقات کردم که مي‌گفت بهترين زمان براي موندن سه روزه.»

آخرین محصولات مشاهده شده