درباره‌‌ی ساعت باران

«ساعت باران»، دومين رمان هادي معيري‌نژاد، مانند رمان قبلي وي «هيتلر را من کشتم» فضايي معمايي و رازآلود دارد. معلمي جوان براي تدريس به يكي از شهرهاي شمالي مي‌رود و در اقامتگاهش كه باغي مصادره شده از اموال يك ملاك قديمي است با اتفاقات عجيبي مواجه مي‌شود. حوادثي خوفناك و رازآلود او را ناگزير وارد ماجراهايي مرتبط با گذشته‌ي دو خانواده‌ي قديمي و ملاك در آن منطقه مي‌كند. «تمام تنم سرد سرد بود. بوي مرده در تنم رسوخ مي‌کرد و خاطره‌ زيبايي‌هاي دختر نوجوان را در من مي‌پژمرد، چشم‌هايم را بستم و به هرچه معتقد بودم دعا کردم که روح در همين لحظه آزاد شود و از بروز فاجعه جلوگيري کند. چشمانم را با احتياط باز کردم. روح محکم همان‌جا ايستاده بود و با قهقهه‌اي شبيه به خنده‌ دايه روحم را خراش مي‌داد از خودم بي‌خود شده بودم به زمزمه و رو به او گفتم: از اين جا برو... برو تمومش کن... اگه نري فريبرز کشته مي‌شه... حرفاي منو مي‌فهمي؟» اصلا از دهانم کلمه‌اي بيرون نمي‌آمد و حرف‌هاي خودم فقط در کاسه سر خودم مي‌چرخيد. خيلي تلاش کردم که حرف را از دهانم بيرون بکشم اما لال شده بودم دهانم از مغز فرمان نمي‌گرفت، از دست خودم خشمگين شدم با دست دو سه بار به لب‌هايم کوبيدم، خون از لب‌هايم فواره زد؛ روح جيغي کشيد و ناپديد شد و من به پشت افتادم.»

آخرین محصولات مشاهده شده