درباره‌‌ی زاهو

انگار کوه کنده باشم. سنگ شکسته باشم. اسبي نبود. راهي نبود. خانه‌اي نبود. توي دشتي داغ، ولو شده بودم توي تن گرگرفته‌ي کوره‌ي آتش که آتش‌دان‌اش پيدا نبود. دستم را چرخاندم روي سينه‌ي نرم مناچالان که هشتاد اسب قشقه در آن تاخته بودند. قلبم از سينه‌ام بيرون مي‌زد. بچه شدم. کوچک شدم. ميل کردم به خوابيدن توي آغوش زمين که ديگر برايم مهم نبود مناچالان است يا ميلک. چشمانش پناه‌ام داده بود؛ آرام و رام.

آخرین محصولات مشاهده شده