درباره‌‌ی روشنک و سپهرداد (بر اساس داستان عامیانه سنگ صبور) قصه‌های فراموش شده 7

روشنك به انبار كوچكي در انتهاي آشپزخانه رفت و فانوس آن را روشن كرد. بعد شالش را از كمر باز كرد و سنگ را كه ميان آن پنهان كرده بود رو‌به‌رويش گذاشت. اگر آن قدر مشغول انداختن سيم و كوك كردن سازش نبود، شايد صداي آن قدم‌هاي سنگين در آشپزخانه مي‌شنيد و بعد سنگيني نگاهي را در ميان تاريكي حس مي‌كرد. نمي‌دانست چه بايد بكند فقط به خودش ‌آمد و ديد كه دارد مي‌گويد: «تو سنگ صبوري، مگه نه؟ يعني تو به حرف‌هاي من گوش مي دي؟... آره، مي‌دونم كه مي‌شنوي....»

آخرین محصولات مشاهده شده