درباره‌‌ی روزها و شب‌های عشق و جنگ

با روشن شدن هوا او را از اتومبيل پرت كردند بيرون مقابل درختي قرارش دادند، صورتش مقابل درخت قرار گرفته بود و چشمانش هم چشم‌بند داشتند. احساس كرد كه چند نفر از آن‌ها به خط شدند و زانو زدند. صداي گلنگدن تفنگ‌هايشان را شنيد. عرق از گردنش پايين مي‌آمد. بعد صداي شليك آمد. پس از آن متوجه شد كه هنوز زنده است. به بدنش دست كشيد، دست نخورده بود. صداي اتومبيل‌هايي را مي‌شنيد كه دور مي‌شدند. به هر فلاكتي بود، بندها را باز كرد و چشم‌بندش را برداشت. باران مي‌باريد و آسمان تاريك بود. سگ‌ها در جايي پارس مي‌كردند، او در محاصره درختاني بلند و كهنسال قرار داشت....

آخرین محصولات مشاهده شده