درباره‌‌ی رهیده (18 روایت از روضه‌هایی که زندگی می‌کنیم) کاشوب 4

«مراسم بـه هم خورد.» بابا همان طور که نشسته بوده توي سکوي آخرين پنجره‌ي آسايشگاه و با آينه‌ي کوچک توي دستش کريدور را مي‌پاييده، وسط نگهباني خوابش مي‌برد. آينه‌ي زنگ زده با قاب پلاستيکي رنگ و رورفته از دستش سر مي‌خورد پايين مدرک خوبي مي‌شود براي اثبات بي‌دردسر اينکه در اين آسايشگاه عمل ممنوعه‌اي رخ داده. براي همين هم مراسم نيمه کاره تمام مي‌شود. همه‌ي آسايشگاه سراسيمه مي‌افتند دنبال از بين بردن اثر جرمي که روي موزائيک‌هاي سفيد انتهاي کريدور برق مي‌زده. بابا اين‌ها را که برايم تعريف مي‌کند، از جايش بلند مي‌شود، اتاق را برانداز مي‌کند و با قدم‌هايش يک مستطيل فرضي مي‌کشد: کروکي آسايشگاه کوچک‌تر از چيزي است که همه‌ي اين سال‌ها خيال مي‌کردم. سر صبر، همه‌ي اجزاي آسايشگاه را يکي يکي مي‌چيند تـوي آن مستطيل. دلش مي‌خواهد سکونت‌گاه سال‌هاي اسارتش را «دقيق» تصور کنم. سعي مي‌کنم پابه پاي کروکي بابا تصوير ذهني‌ام از آن جا را کامل کنم. بعد بايستم يک گوشه‌ي آسايشگاه و شاهد نيمه کاره ماندن عزاداري شان باشم.

آخرین محصولات مشاهده شده