درباره‌‌ی رها مثل آفتاب

خيال كردم براي گفتن اين حرف‌ها و براي پشت‌كردن به پدر و مادرم بعدا از خودم بدم مي‌آيد.خيال مي‌كردم از گفتنش پشيمان مي‌شوم و به محض بيان آن، ديگر همان احساس را نداشته باشم. فكر مي‌كردم به محض خارج شدن آن حرف از دهانم بخواهم آن‌ها را به زور برگردانم و حرفي بزنم كه راست‌تر باشد. ولي در عوض، احساس سبكي كردم. احساس كردم رها شده‌ام. من همانند آفتاب در يك روز تابستاني احساس رهايي كردم: انگار مي‌توانستم هرجايي بروم و هركاري بكنم و همزمان همه‌جا هم باشم. مثل اين بود كه پرده‌ي تيره‌اي را كنار زده‌اند و ناگهان فضاي اتاق با همه گونه شانس و فرصتي روشن شده. مثل اين بود كه نوبت من شده، و سرانجام قرار بود كفش شيشه‌اي اندازه‌ي پايم بشود. من فقط بايد پايم را جلو مي‌بردم وآن را پايم مي‌كردم.

آخرین محصولات مشاهده شده