در اين رمان، نويسنده از بيخبري ميگويد: بيخبري از وطن، بيخبري از يكديگر و بيخبري از خويشتن خويش. شخصيتهاي اصلي داستان از موقعيت كنوني زندگي بشر ناخرسندند: از آسمانخراشهايي كه جاي چشمانداز روستايي را گرفتهاند، از موسيقي بدل شده به قيل و قال و از احياي نظام سرمايهداري...