درباره‌‌ی دشمنان (1 داستان عاشقانه)

يادويگا به طرف كمد لباس رفت و حوله حمام و دمپايي‌هاي او را آورد. درست است كه زنش بود و همسايه‌ها او را خانم برودر صدا مي‌زدند اما در مقابل هرمان رفتاري داشت كه انگار هنوز در تسيو كيف هستند و او خدمتكار خانه پدرش خاخام شموئل ليب برودر است. همه خانواده هرمان در فاجعه از بين رفته بودند. هرمان زنده مانده بود. چون يادويگا او را در يك كاهداني در ده خودشان پنهان كرده بود. حتي مادرش هم خبر نداشت او اين كار را كرده است. بعد از آزادي در سال 1945 بود كه خبردار شد آلماني‌ها پس از اين‌كه بچه‌ها را از زنش تامارا گرفته بودند كه بكشند با گلوله‌اي به زندگي او هم پايان داده بودند. هرمان با يادويگا به آلمان رفته بود و بعد كه ويزاي آمريكا گرفته بود در مراسمي يادويگا را به عقد خود درآورده بود. يادويگا راضي بود دين يهود را بپذيرد اما احمقانه بود بار ديني را كه خود هرمان ديگر چندان به آن وفادار نيست روي دوش او بگذارد.

آخرین محصولات مشاهده شده