دربارهی در باغ پرستوها
چشمم به آسمان خيره ميشد و مشتاقانه دنبال ردي از پرندهها ميگشت، حتي اگر آنها بر فراز آسمان پرواز ميكردند و فقط لكههايي كوچك در آبي آسمان بودند. و وقتي سرم را بلند كردم و چشمم به آنها ميافتاد كه آزادانه پرواز ميكنند در قلبم حسي بيدار ميشد كه مدتها بود آن را از ياد برده بودم: حس شعف، و اين دردآورترين حسي بود كه در همه عمرم تجربه كرده بودم. چون باعث ميشد ياد آن چيزهايي بيفتم كه ديگر نداشتم.