پدرم بنا به مدرك مهمي نشان داده بود كه مرا ديوانه فرض نكرده و درباره دختر پرتقالي از خود افسانهاي نساخته بوده است. امكان داشت همه چيز را براي من نگفته باشد. اما آنچه گفته بود حقيقت محض بود. اما به ياد نداشتم كه حتي يكبار هم در راهروي خانهمان تابلويي از پرتقال يا درخت آن ديده باشم. فقط نقاشيهاي متعدد ديگر مامان را ديده بودم كه يكي از آنها تابلويي از بوته ها و درختان آلبالوي باغ خودمان بود...