درباره‌‌ی دانته و خرچنگ (مجموعه داستان)

من از چيزهاي نو نمي‌ترسم. من از اين مي‌ترسم كه وقتي كسي دوروبرت است احساس تنهايي كني. از هر حس بدي مي‌ترسم. شايد خودخواهانه باشد، ولي من اين‌طوري‌ام... انتظارات او از خودش در كمال مطلق بود و هرگاه ه به اين كمال دست نمي‌يافت، از چنان بلندايي از نوميدي سقوط مي‌كرد كه بعيد نبود مثل آيينه‌اي بي‌ارزش تكه تكه شود... اين مرد مي‌دانست كجا بايد دنبال پنير باشد. هر روز پنير حاضر بود، در گوشه‌اي هميشگي، پا به ركاب فراخوانده شدن. اين‌ها مردمي بس شريف و وظيفه‌شناس بودند...

آخرین محصولات مشاهده شده