درباره‌‌ی خیاط دلاور (قصه‌های شیرین)

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. یکی از روزهای گرم تابستان بود، خیاط کوچکی پشت میز کارش نشسته بود و با دقت مشغول دوختن بود و عرق از سر و رویش می‌ریخت.

آخرین محصولات مشاهده شده