درباره‌‌ی خون المپ (قهرمانان المپ 5)

جيسون از پير شدن متنفر بود. مفصل‌هايش درد مي‌كرد. پاهايش مي‌لرزيد. وقتي خواست از تپه برود بالا، ريه‌هايش مثل يك جعبه پر از سنگ‌ريزه صدا مي‌داد. خدا را شكر كه نمي‌توانست صورت خودش را ببيند. اما انگشت‌هايش پينه بسته و استخواني بودند. رگ‌هايي برجسته و آبي‌رنگ پشت دست‌هايش ديده مي‌شدند. حتي بوي پيرمردها را مي‌داد تركيبي از سوپ مرغ و نفتالين. چطور چنين چيزي ممكن بود؟ در عرض چند ثانيه از پسري شانزده ساله تبديل شده بود. اما بوي پيرمردانه‌اش در جا بلند شد: بوووم. تبريك مي‌گوييم شما بوي گند مي‌دهيد!

مشتریانی که از این مورد خریداری کرده اند

آخرین محصولات مشاهده شده