درباره‌‌ی خدا با توست

اين حكايت درباره مردي است كه همه روز را در يك بازار پرهياهو كار مي‌كرد. به همين دليل هر روز صبح، هنگام طلوع خورشيد به تنهايي كنار ساحل مي‌رفت. به موج‌هايي كه به سوي ماسه‌ها مي‌آمدند و در كنار آنها گم مي‌شدند و به كران تا كران دريا چشم مي‌دوخت و هماهنگ با نواي آب به نيايش مي‌پرداخت. تنهايي او ديري نپاييد... اين كتاب زيبا، شما را در انجام اين كار و رسيدن به ايمان، عشق و شادي حقيقي ياري مي‌رساند و آنگاه درمي‌يابيد كه انديشيدن به غذا، لذت و قدرت، چشمان را كم‌سو، احساس را پريشان، افكار را محدود و قلب را سخت مي‌كند.

آخرین محصولات مشاهده شده