رانچيشک کوالسکي مرد چهل و هشت‌ساله‌اي است که هرگز بيش از حد ظرفتيش نمي‌نوشد. او هميشه به خودش مسلط است و از اين بابت به خودش مي‌بالد. اما يک روز در خيابان به يکي از دوستانش برمي‌خورد؛ آشنايي‌شان برمي‌گشت به زماني که هر دو مبارز پارتيزاني بودند. او را از 1945 نديده بود. آن‌ها براي جشن گرفتن اين اتفاق فرخنده به ميخانه نزديک مي‌روند و گيلاس پشت گيلاس بالا مي‌اندازند. شب جايش را به روز مي‌دهد و هوا روشن شده است که از ميخانه بيرون مي‌آيند. همينجا و همين موقع است که رفتارهاي عجيبي از فرانچيشک سر مي‌زند...