درباره‌‌ی جادوگر شهر از

زن عمو ام كه تازه از خانه بيرون آمده بود تا به كلم‌ها آب دهد، سرش را بلند كرد و دوروتي را ديد كه به طرفش مي‌دود. او فرياد زد: دختر عزيزم. بعد دخترك را محكم در آغوش گرفت و صورتش را غرق در بوسه كرد و گفت: معلومه كجا بودي اين همه وقت؟ دوروتي با جديت گفت: شهر از. اين هم توتو. واي زن عمو ام، نمي‌دوني چقدر خوشحالم كه دوباره برگشتم خونه.

آخرین محصولات مشاهده شده