درباره‌‌ی تابستان قوها

سارا گفت : ديروز چارلي درست همين‌جا نشسته بود...چارلي!چارلي! جوابي نيامد سارا احساس كرد كه يكباره شانه‌هايش آويزان شد. دست‌هايش را در جيب‌هاي پشت شلوارش فرو كرد و گفت: واقعا اتفاقي برايش افتاده! حالا ديگر مطمينم!

آخرین محصولات مشاهده شده